Sunday, October 30, 2005

رها مثل ابر


با تو سخن می گویم
با تو که نخواستی نغمه عاشقانه خداوند را بشنوی
غمگین مباش ، محبت خداوند ابدی است
آرام بیا و بگذار نسیم زیبای خداوند از وجودت عبور کند
...
با تو سخن می گویم
با تو که گهگاهی به گناهانت می اندیشی
با تو که نخواستی در زمان بیایی و اکنون درون قلبت
زخمی عمیق بوجود آمده و می خواهی آنرا درمان کنی
...
راه خداوند روشن است
تنها دستانت را به او بده و به سرزمین عشق وارد شو
بگذار گناهانت در آستانه راه جا بمانند
آنان را بگذار و حرکت کن
اینگونه سبک خواهی شد
و اینگونه شادمان خواهی گشت
تنها اگر خداوند را بپذیری
اگر دستانت را به دستان او بدهی
و با او همراه شوی
...
آری ، خداوند عاشق است
و تو را می بخشد
و تو را زندگی دوباره می دهد
و می شوی همانند کودکان
اگر بخواهی و عاشقش شوی

Saturday, October 22, 2005

لبخند


خداوندا
روزگاری است که در نور زیبایت ، به زندگی خویش ادامه می دهم
روزگاری است که لبخند را به من بخشیده ای تا بواسطه آن
غمها از سینه ام بیرون روند و پراکنده گردند ، آنگونه که گفته بودی.
...
خداوندا
هجوم سایه ها ، بارها و بارها میان من و تو خواستند جدایی
بیافکنند ، اما قوت تو مانع گردید و قوتم را افزون نمودی.
...
خداوندا
سکوت از خاموشی خویش استفاده کرد تا مرا فریب دهد
و تو آمدی و در سکوتم جای گرفتی.
...
خداوندا
عاشقت شدم ای خداوند و راه بسویت نهادم
آنچنان که راه خویش را فراموش نمودم.
...
خداوندا
هجوم دوباره تاریکی مرا آزاد می دهد.
هجوم بی رحمانه سایه ها ، بار دیگر مرا آزار دادند
و من خشنود گشتم
زیرا راهی که بسوی تو برگزیدم
حقیقت بود
و بدین سبب آزار دیدم.
...
صبر می کنم ای خداوند
صبر می کنم و این شکنجه ها را با لبخندی که تو
به من آموختی ، پاسخ می دهم.
زیرا می دانم
در راه عشق باید هزاران شکنجه را
تحمل نمود تا به معشوق رسید
...
با تو می مانم و عهد دوستی ام را با تو محکم تر می نمایم
تا آنگاه که اراده ات
بر تمامی زمین بوقوع پیوندد
و نور زندگی بخشت ، ما را آرامشی ابدی دهد.
آمین

Tuesday, October 18, 2005

عاشقانه برای تو



آنگاه که با تو سخن گفتم ، به آرامی
تو
آرام بودی
پر از تکامل
و من در اندیشه برداشتن نقص خویش
...
آنگاه که با تو سخن گفتم ، به شادی
تو
شاد بودی
پر از کلمات
و من در اندیشه روح
...
آنگاه که با من سخن گفتی ، در شگفت بودم
و تو
پر بودی از یقین
...
آنگاه که اندیشه ات را
با لذت
بر پهنه دنیا گذاشتی
من در اندیشه خداوند بودم
به تفکری راسخ
...
و آنگاه که سخن نگفتی
برایت هزاران سخن داشتم از روح
و تو هرگز نشنیدی
که نور چیره خواهد گشت
زیرا که نور را در خداوند می نگریستم
و تو چشمانت را گرفتی

Tuesday, October 04, 2005

یک لحظه سکوت


لحظه ای را بیاد بیاور
که در سکوتی مبهم فرو می روی
و به نقطه ای می نگری
بدون آنکه
تفکری داشته باشی
آن لحظه را مقدس بدار
...
هر کدام از ما
شاید برای لحظه ای اندک
به خاطر می آوریم
که برای چه بر روی زمین هستیم
....
هر کدام از ما
بارها و بارها
آزمایش می شویم
تا حقیقت را بیاد آوریم
و با آن باشیم
و روح را بنگریم
که ما را فرا می خواند
و میگوید
سلام بر تو ای برگزیده