Tuesday, November 14, 2006

ساحل


در پرده شب
صبح را مد نظر آوردم
و خویش را نگریستم
در امتداد افق
در میان دشت خاکستری رنگ زندگی و تجلی روح
قدم می زدم
یارای آن نبود که به روح بپیوندم
زیرا اسیر جسم بودم
و یارای آن نبود که به دشت بپیوندم
زیرا نغمه های روح ، مرا آرامشی بی پایان می بخشید
و من در میان این دو
ستایش نمودم آن یگانه را
و عشق با من
و روح با عشق
و دشت با روح
...
و مرز گسسته شد

3 comments:

Anonymous said...

شادمهر عزیز سلام
آپ جدیدت عالی بود خوشحالم از اینکه اولین کامنت را من دارم می ذارم
نمودونم چرا هر وقت میام تو وبلاگ شما کامنت بذارم گریه ام می گیره ....
دنیا دیگه آدم های خوب کم داره !!!!!!! افسوس ...افسوس
وبلاگت خیلی ساکتت و همینش آرامش بخش
راستی جوابم را ندادی که این وب جندتا نویسنده داره ؟؟؟

شادمهر ودودی said...

دوست عزیز درود
متشکرم که این وبلاگ رو قابل میدونید و بهش سر می زنید
در مورد نویسنده های وبلاگ باید بگویم که شاید میلیونها نویسنده عاشق خداوند دارد
امیدورام همواره موفق و شادمان باشید

mary said...

در پرده ی شب
صبح را مد نظر آوردم
به همین آسانی به تو اندیشیدم
خدایی که در همین نزدیکیست
وعده سیب
و
انگبین
و
عسلم می دادست
ترسان در گوش خدا " من " گفتم :
من خدا می خواهم..
من منشا هر روح "
هر حادثه را می خواهم..
و در آن لحظه ی نمناک خدا با لبخند
دست بر شانه ی احساس دلم زد
و من
آزاد شدم.........


مریم