Monday, April 09, 2007

قدم

رودخانه زندگی در حرکت است
شب و روز ، لحظه به لحظه
پیش می رود و تو را همراه خویش می برد
اندیشه هایت ، تفکرات و اعتقاداتت
کم کم قسمتی از وجودت می گردند
آنگونه که تو در میان آنها و آنان نیز در تو بهم می پیوندید
و همانند زنجیری آهنین
به یکدیگر متصل می شوید
...
تفکر نمودم ، بارها و بارها
به مسیری که به آن گرویدم
به حقیقتی که به دنبالش بودم
و به لحظاتی که آنرا فراموش می کردم
آنچه یافتم ، دفتری بود از زندگی
از بهار و پاییز عمر
از عشق و تنفر
از تکلم و سکوت
از شک و یقین
چشمانم را بستم
در دل گفتم : خداوندا آیا براستی در مسیر تو قرار داشتم
آیا براستی این همان جهت عشق است که در آن قدم میزدم
و یا تنها حضوری خودخواهانه از خویش بود که بدان نام حقیقت می نهادم
...
لحظاتی بود پر از اضطراب
پر از خلاء
پر از جستجو در جای جای اندیشه ها و اعمالم
خداوندا - من چگونه بودم ؟ آیا مرا می پذیری ؟
آیا به من این اجازه را می دهی که به ملکت وارد شوم
و به تو بپیوندم
آیا آن شخصیتی بودم که تو برای من در نظر داشتی و یا
انسانی بودم خودخواه که تنها سخنان خویش را
حقیقت می دانستم و در عمل از حرکت با تو بازماندم ؟
خداوندا با من سخن بگو
سنگینی قلبم ، اشک را در چشمانم نمایان نموده است
خداوندا ، با من سخن بگو و بدی هایم را برایم نمایان ساز
خداوندا بگذار گوشه ای از ردایت را در دست گیرم
و با تو حرکت کنم
گیتی ، اگر تو در آن نباشی ، تنها فریبی است مرده که
هر لحظه باید در آن مرگ ستاره ای را مشاهده کنم
خداوندا دستانم را بگیر و به من قوت راه رفتن بده
زیرا که دریافتم بدون حضورت ، هیچ گاه نخواهم توانست در مسیر حقیقت قرار گیرم.