Sunday, December 09, 2012

اینجا

اینجا
به دور از هیاهو
به دور از آدمیان
به دور از نیرنگ ها
چراغی کم سو
روشن است

...
اینجا
سایه ها
در انتها
به روشنایی می پیوندند
...
و من در نیم رخ سایه ها
پرنده ای می سازم

Wednesday, December 05, 2012

سرزمین موعود

چشمانم را بستم
آنچه بود تاریکی بود ، سیاهی مطلق
و آرامش
و اگر هیاهو نبود
به حتم
آنسوی گیتی

خارج از مکعب محصور
جایی بود
برای زیستن
 ...

Sunday, November 21, 2010

تلاقی


نسیم ، در گستره ناهمگون نسل ها می وزد
و میراث خویش ، آرامش را به حضورت می آورد
و داستانی دلنشین در گوشهایت زمزمه می کند
داستانی از عشق
از نگاهی عمیق
از چشمانی تر
که در امتداد افق
تو را می جست
و در گوش نسیم زمزمه کرد
که دوستت دارد

Tuesday, January 01, 2008

عبور


شب بود
و تاریکی عمر ، گمراهی را در پی خویش می آورد
و گمراهی ، غبار می آفریند بر آینه زندگی
و تو را
از آنچه بودی
دور می سازد
لیکن
آن روزنه باریک عشق
همچنان در دل می تابید
و در انتظار دستهای روشن امید
درخشش می نمود
آنگاه
خداوند بود
و خط نگاه بر وی افتاد

Monday, April 09, 2007

قدم

رودخانه زندگی در حرکت است
شب و روز ، لحظه به لحظه
پیش می رود و تو را همراه خویش می برد
اندیشه هایت ، تفکرات و اعتقاداتت
کم کم قسمتی از وجودت می گردند
آنگونه که تو در میان آنها و آنان نیز در تو بهم می پیوندید
و همانند زنجیری آهنین
به یکدیگر متصل می شوید
...
تفکر نمودم ، بارها و بارها
به مسیری که به آن گرویدم
به حقیقتی که به دنبالش بودم
و به لحظاتی که آنرا فراموش می کردم
آنچه یافتم ، دفتری بود از زندگی
از بهار و پاییز عمر
از عشق و تنفر
از تکلم و سکوت
از شک و یقین
چشمانم را بستم
در دل گفتم : خداوندا آیا براستی در مسیر تو قرار داشتم
آیا براستی این همان جهت عشق است که در آن قدم میزدم
و یا تنها حضوری خودخواهانه از خویش بود که بدان نام حقیقت می نهادم
...
لحظاتی بود پر از اضطراب
پر از خلاء
پر از جستجو در جای جای اندیشه ها و اعمالم
خداوندا - من چگونه بودم ؟ آیا مرا می پذیری ؟
آیا به من این اجازه را می دهی که به ملکت وارد شوم
و به تو بپیوندم
آیا آن شخصیتی بودم که تو برای من در نظر داشتی و یا
انسانی بودم خودخواه که تنها سخنان خویش را
حقیقت می دانستم و در عمل از حرکت با تو بازماندم ؟
خداوندا با من سخن بگو
سنگینی قلبم ، اشک را در چشمانم نمایان نموده است
خداوندا ، با من سخن بگو و بدی هایم را برایم نمایان ساز
خداوندا بگذار گوشه ای از ردایت را در دست گیرم
و با تو حرکت کنم
گیتی ، اگر تو در آن نباشی ، تنها فریبی است مرده که
هر لحظه باید در آن مرگ ستاره ای را مشاهده کنم
خداوندا دستانم را بگیر و به من قوت راه رفتن بده
زیرا که دریافتم بدون حضورت ، هیچ گاه نخواهم توانست در مسیر حقیقت قرار گیرم.

Monday, March 05, 2007

نگاهی تازه

به آنچه محصور به کلمات است اکتفا نکن
بلکه بر حقیقت اعتماد کن
زیرا که کلمات محدود هستند
لیکن
حقیقتی که در قلب یافت گردد
همانند طلوع خورشید
نورش بیشتر و مفهومش وسیع تر می گردد
...
اگر طالب حقیقت هستی
اولین درخت ، اولین سبزه ، اولین قطره باران
آنچه را که در جستجویش باشی
به تو نشان خواهد داد
خداوند نزدیک تر از آن چیزی است
که تصورش را کنی
پس آنچنان باش که قلبت به تو می گوید

Saturday, February 03, 2007

نسیم زندگی

صبح بود
نظر افکندم
شاخه درختی را دیدم
برگی خشک بر آن آویزان بود
و در نسیم
به حرکت در می آمد
خشک ، سرد و بی روح
...
چشمان را بستم
دوباره گشودم
...
در امتداد شاخه
جوانه ای را دیدم
سبز و پر امید

Friday, January 19, 2007

رویا


به خاطر بیاور آن لحظات نیکو را
که درکنار خداوند به شادمانی پرداختی
در آن روز
تنها او بود و تو بودی
و نه مکتبی بود و نه اندیشه ای نوین و یا کهنه
آنچه بود ذات مقدسش بود که آنرا
بی واسطه در یافت می نمودی
در خویش عمیق شو
بنگر که تا چه حد
مکاتب و اندیشه ها
بین او و تو فاصله افکندند
حال آنکه هیچ یک نتوانستند
تو را بدان حقیقت ناب بازگردانند

...

اکنون دگر باره خویش را دریاب
و آنچه را که از بیگانه گرفتی بدور انداز
و آن ردای نیکو را
که خداوند به تو هدیه داد
بار دگر به تن کن
و به سویش بازگرد
همچنان که بودی

Thursday, December 28, 2006

قدمهای سفید

هر روز
نماد یک زندگی است
که با صبح کودکی آغاز می شود
و به غروب کهنسالی ختم می گردد
لیکن
این چنین نیست که غروب را زیبا نتوان نگریست
آنچه غروب عمر را زیبا می نماید
تجربه لحظات توست
...
هر روز
نماد یک زندگی است
آن گونه در آن روز زندگی کن
که صبحی زیبا و غروبی شیرین را
تجربه نمایی

Tuesday, November 14, 2006

ساحل


در پرده شب
صبح را مد نظر آوردم
و خویش را نگریستم
در امتداد افق
در میان دشت خاکستری رنگ زندگی و تجلی روح
قدم می زدم
یارای آن نبود که به روح بپیوندم
زیرا اسیر جسم بودم
و یارای آن نبود که به دشت بپیوندم
زیرا نغمه های روح ، مرا آرامشی بی پایان می بخشید
و من در میان این دو
ستایش نمودم آن یگانه را
و عشق با من
و روح با عشق
و دشت با روح
...
و مرز گسسته شد

Saturday, October 14, 2006

در آغوش آسمان


با تو سخن می گویم
با تو که گهگاه در اندوه به جهت دوری از خداوند
در تنهایی خویش فرو می روی
غمگین مباش
او که ما را آفرید ، ما را یاریگر باشد
زیرا که دستان خداوند به اندازه تمامی ایام عمر ما گشوده است
تا به سوی او برگشته و در آغوش وی قرار گیریم
زین جهت این لحظه را در شادمانی طی کن
و بسوی او بازگرد
زیرا شوق وی افزون تر از شوق توست

Monday, September 18, 2006

به اندازه یک لبخند

هر روز
یک زیبایی ، یک نغمه عاشقانه
یک شروع را به همراه دارد
کافی است که آنرا بیابی و با آن همراه گردی
اینگونه ، همواره شاد خواهی بود
...
گوش کن
این نغمه ها برای توست
این نغمه های برای من است
و برای آنکه در عمیق ترین لحظه خویش
آنانرا جستجو می کند
و بر آن شادمان می گردد
...
به عشق بکوش
تا در تمامی لحظات آسمان
آن گرمای حقیقی را
در تمامی قلب خویش احساس نمایی
و با آن یگانه مهربان همراه گردی
و آنگاه است که بر تو مکشوف خواهد گشت
که خداوند همواره با توست

Saturday, September 02, 2006

زمزمه ای در قلب

گوش کن
نسیمی دل انگیز بر پهنه دشت زندگی ، وزیدن گرفته است
اکنون می توانی آنرا بر روی گونه هایت احساس کنی
دستهایت را بگشا
سبزه های دشت را لمس نما
شاداب و تازه
عاشقانه با نسیم نغمه می خوانند
نغمه ای از عشق ، از شوق ، از آن یگانه روح تسلی بخش
از زیبایی نجات ، از بزرگی گذشت
از آن یگانه محبوب نیکو
...
خداوند من ، رنگهایش بهاری است
سبز ، آبی و عشق
درختهای باغش همیشه شادابند
زیرا در نوازش دست او قرار دارند
تا به ابد

Saturday, August 05, 2006

هـمـراه


آرامشی وصف ناپذیر
با تمامی سپیدی عشق
در آسمانی که روح حقیقت برعرش آن ساکن است
بار دگر مرا در بر گرفت
و فرمود:
آنچنان مباش که درختی تنومند باشی ، لیکن خشک و بی روح
بلکه همانند ساقه ای کوچک باش ، لیکن سبز و شاداب

Wednesday, July 26, 2006

حقیقت

بالا تر از تمامی اندیشه های زمین
جایی که نور ذات یکتای خداوند همه جا را یکسان روشن نموده بود
حقیقت
با چشمانی که محبت و حکمت در آن موج می زد
: مرا فرا خواند و فرمود
بنگر آنان را که خویش را پیروان نور می دانند
بنگر که تا چه حد بر آن استوارند
آیا تمامی آنان براستی حقیقت را یافتند ؟
یا آنگاه که دریافتند که می توان بر همان ذره معرفت
مردمان را مسخ خویش نمود
چشم از حقیقت بستند و بر دنیا فرو رفتند ؟
گفتمش : مرا بازگو تا به چه طریق آنان را بشناسم
لبخندی زد و فرمود : آنان را از میوه های عملشان بشناس
بر میراث آنان بنگر ، آنچه را که از آن حقیقت به تو دادند
آیا فکر می کنی تمامی ایشان به راستی خداوند را جستجو می کردند ؟
آیا ذره نور تجلی بخش خداوند در دل تمامی ایشان بود ؟
و یا فریبی بود از جانب یک مسخ کننده تمام عیار
که از ابتدا درصدد بود که انسان را نابود سازد
...
براستی که حقیقت چیزی است فراتر از اندیشه های زمینی
نه تغییری می پذیرد و نه در زمان نابود می گردد
بلکه با تمام زیبایی و تازگی هایش باقی می ماند
برای آنانکه براستی به دنبال حقیقت هستند
و نه به جهت آنان که به تفکرات زمینی خویش
می خواهند آنرا به مانند ابزاری به جهت پیشبرد اهدافشان استفاده کنند
...
پس تو نیز چنان باش که حقیقت جویان راستین می باشند
و دل خویش را با نور حقیقت خداوند روشن ساختند
و براستی در حقیقت خداوند و با وی حرکت کن
بدین طریق می توانی بر مسیر حقیقت استوار گردی
و برکت خداوند را دریافت نمایی
و آنگاه است که چشمه های حقیقت
از تمام وجودت جاری می گردند

Friday, June 09, 2006

شجاعت

همیشه توی این فکر بودم که چرا باید بگوییم : ترس برادر مرگ است در حالی که می توانیم بگوییم : آرامش ، برادر شجاعت است

گوهری از قلب آسمان

خداوندا
مرا بیاموز که چگونه تو را حمد گویم
مرا بیاموز که چگونه آن آرامش درونی را که تو بخشیدی سپاس گویم
زیرا بر این موضوع واقف گشتم که این آرامش ، هدیه ای است از جانب تو
زیرا این آرامش ، ثمره نیکو کاری هایم نیست
و نه ثمره قدمهایی که در راه تو برداشتم
این یک هدیه است
یک هدیه گرانبها از جانب تو ای خداوند
که بهای آن را فقط تو بجهت من پرداختی
تا مرا از رنج و غم و سختی ها نجات بخشی
و چقدر نیکوست آنگاه که زندگی ام را تقدیم تو می نمایم
تقدیم به تو که مرا به آن هدیه آسمانی ، شادمان ساختی
و این شادمانی و خوشی و آرامش ثمره روح مقدس و بزرگ توست
...
آری
خداوند بر وعده های خویش استوار است
و این است هدیه خداوند برای ما
آرامش درون که آنرا به هیچ بهای مادی
نمی توان بدست آورد
و آنرا به هیچ روزه و عبادت نمی توان بدست آورد
بلکه این یک هدیه است
از جانب خداوند
برای آنان که قلبشان به امید او روشن است

Wednesday, May 17, 2006

غرشی بنام غرور


پرده اول : نگاه
من ، تو ، او
...
پرده دوم : جستجو
من ، دیگر تو نیستی ، اما او هست
بنابراین : من ، من ، او
...
پرده سوم : پاسخ
من ، دیگر به او نیازی نیست ، اما من هستم
بنابراین : من ، من ، من
...
نور : تو کیستی ؟
من : پاسخی هستم برای سوالی که از خاطرم رفت
...
پرده می افتد
خورشید طلوع می کند

Tuesday, May 16, 2006

مــرگ


برای تو می نویسم
برای تو که در لحظه ای نا آشنا و شگفت انگیز
از چرخه تکامل
قرار داری
هراسان مباش
این لحظه باشکوه را
به عشق
که در زندگانی در لحظات خداوند
آنرا جستجو می نمودی
سپری نما
...
می دانی
این لحظه به تو بستگی دارد
به راهی که پیش گرفتی
به آنچه دیگران توهم می پنداشتند
و تو به آن دل سپردی
و بر آن به ایمان ایستادی
به آن نادیدنی
که آنرا
به تمام وجود احساس نمودی.
...
هراسان مباش
مرگ را با خداوند طی کن
و لحظات زیبایش را در عشق بگذران
با او که تمام زندگیت را
در شوق دیدارش طی نمودی
از بلندی ها گذشتی
و بر دره ها محصور نگشتی
...
آری اکنون آن لحظه فرا رسیده است
تو را می طلبد
تا سفری زیبا و دل انگیز را
به سوی سرزمین سبز خداوند آغاز کنی
و با او شوی و با او بمانی
...
مرگ
زیباترین رسیدن است
و شگفت انگیز ترین آنها
پس عاشقانه آنرا پذیرا باش
و در او شادی نما

Saturday, March 11, 2006

آرامش تاریک


وقتی که تاریکی غرایز به سراغت میاد
دور تا دور قلبت رو
یک شبح سیاه می خواد با دستای تاریکش بگیره
اون وقت
فقط و فقط برای لحظاتی کوچک اما عمیق
خداوند به ذهنت میاد
و با صدایی آرامش بخش
که در اون لحظه شاید اصلا به اون توجهی نداشته باشی
به تو می گه
این زمان ، داری گناه می کنی
مواظب باش
چون این گناه باعث می شه
از من دور بشی
و بری عقب توی تاریکی
و دوباره مجبور بشی با چشمانی که دیگه چیزی نمی تونه ببینه
دست و پا بزنی
و به هزاران مانع برخورد کنی و به زمین بیافتی
و من رو صدا بزنی
بارها و بارها با حنجره ای که نای فریاد زدن نداره
تا دوباره کمکت کنم
و بازهم به درون نور آرامش بخش من وارد بشی
با تنی خسته که از برخورد تو با دیوار های تاریک توهم
دچار زخمهای عمیقی شده
و شاید نتونی تا مدتی از نور و گرمای من بهره اصلی رو ببری
چون باید صبر کنی تا اون زخمها
یکی یکی خوب بشند
و چشمای نابینای تو دوباره بتونه نور من رو ببینه
این یک زمان طولانی است
و اگر صبر نکنی
دوباره خسته می شی
و با اینکه بدنت هنوز زخمی است
دوباره لذت تاریکی روی قلبت سایه می اندازه
دوباره نابینا میشی
و دوباره می افتی توی تاریکی
و باز هم
وقتی که می فهمی اون تاریکی
چیزی جز یک توهم نبود
و به سرعت
تمام لذت های اون به ذلت برای تو تبدیل شده
با چشمای نابینا شدت
توی تاریکی به دنبال خدا می گردی
به دنبال اون نوری که همیشه توی دلت
خلا اون رو احساس می کنی
به جستجو می پردازی
و اون رو صدا می زنی
تا دوباره دستاتو بگیره و به روشنایی وجودش ببره
ولی این دفعه مواظب باش
و سعی کن حافظت خوب کار کنه
تا دوباره دچار فراموشی نشی
تا دوباره نابینا نشی
تا دوباره زخمی نشی
و با خدای پر از محبت بمونی
تا وجودت برای همیشه
گرم و روشن باقی بمونه

Tuesday, February 28, 2006

استوار



فرشته ای را دیدم
پایهایش بر زمین و دستانش بر فراز ابرها
به غایت ایستاده بود
مرا پرسید : ایستادگی را آموخته ای
گفتمش : بازگو تا بدانم
گفت : به روح ایستاده باش ، نه آنکه بر قامت.
...
قدمهایش
یکی پس از دیگری
سنگهای جاده خاکستری رنگ زندگی را می پیمود
و اندیشه هایش
لحظه به لحظه ، گسترده تر می گشتند
تا آنگاه که بر خود نگریست
و خویش را دانه قاصدکی یافت
بر فراز دشتی آبی رنگ
و قلبش پر بود از امید
امید به نسیمی دل انگیز
که وی را به زمینی نیکو هدایت نماید

Sunday, December 18, 2005

در سپیده دم


صبح بود
عشق بود ، نغمه های شاد کودکی بود
عطر باران بود
رهایی در سرتاسر آسمان موج می زد
و خداوند بود
...
آنگاه که نغمه ای از عاشقانه هایش
در گوشهایم زمزمه نمود
آرامشی وصف ناپذیر مرا فرا گرفت
آنچنان که سکوتی دل انگیز
همهمه دنیا را به یک باره
در توبره ای پیچید و برفت
و مرا گفت
خداوند را با تمامی وجودت احساس نما
بدان که اوست قدرت مطلق
چه در آسمان و چه در زمین
کافی است به او اعتماد کنی
و در حضورش باشی
تا ببینی آنچه را که برایت
به ارمغان می آورد
و تو را متعجب می سازد
آنگاه که می بینی
آنچه را که همواره در آرزویش بودی
برایت هدیه می آورد

Sunday, November 20, 2005

عاشقانه برای ما

اندکی سخن دارم ، نه تنها با تو بلکه با خویش
آنگاه که صبر در تو ضعیف می گردد ، اندکی اندیشه کن
به مسیر خداوند بنگر
می دانی ،
مسیر خداوند ، مسیری است دشوار و پر از آزمایش
مسیر دنیا ، مسیری است آسانتر و پر از نیرنگ
تنها کافی است مقصد را بنگری
راهی که خداوند برایت در نظر می گیرد ، راهی است پر از پیچ
و خم . در این مسیر تو را بارها و بارها آزمایش می نماید و
اینگونه تو را می سازد و اجزا تاریک وجودت را برایت ترمیم
می نماید و این به تو بستگی دارد که چقدر به وی اعتماد نمایی
و در شرایط سخت زندگی که یا بتوسط خداوند بجهت آزمایش
تو فراهم آورده می شود و یا بتوسط شیطان بحهت سست گردیدن
ایمانت بوجود می آید ، خداوند را از یادت نبری.
آنگاه پس از عبور از هر مرحله این را درک خواهی نمود که چقدر
بودن با خداوند ، زیبا و دل انگیز است.
و چقدر زیباست آنگاه که مفهوم برکت معنوی خداوند را درک می نمایی
و پس از عبور از بیابان پر از آزمایش به گلستان معطر پیروزی وارد
می گردی.
و اما راه دنیا ، سهل است ، نیازی نیست که به خلاف غرایزت بر خیزی
نیرویی تو را راهنمایی می کند و در فکر و اندیشه ات ، مدام با تو سخن
می گوید. اندیشه های فریب ، گناه و لذت غرایز را
و تو را شاد می نماید و به وجد می آیی و احساس می نمایی که چقدر این
غرایز نیکو هستند و چقدر زیباست که بتوان با گفتن دروغ به جایی رسید.
و اندیشه می نمایی که چقدرگمراه بودی که در مسیر سخت خداوند بودی
و اکنون در جایی هستی که با جمع بزرگی از هم کیشانت به
عیش می نشینی و از وجود این غرایز لذت می بری.
و می گویی چقدر نیکوست شهوت و دروغ و خوار شمردن آنانکه با خداوند
عهد دوستی بسته اند.
بیا آگاه باشیم !
بیا برخیزیم از این مردگی و خواب پر فریب
ابتدا را بیاد بیاوریم
بیاد بیاوریم که چه شد که به این تاریکی افتادیم
آری راه شیطان ، نیکو و دل انگیز است ولی نه در انتها
بیا چشمانمان را باز نماییم ، فریب را نهیب دهیم
راه خداوند را درک نماییم ، با نور و عشق و محبت باشیم
و پیروزی را بنگریم
"و شما به راه خویش و مانیز به راه خویش تا مشخص گردد
آنکه بر حقیقت بود"
" من از آسانی این مسیر سخن نگفتم ، بلکه شما را به ارزشمندی
آن بشارت دادم "
بیا هر دو با عشق باشیم ، هر دو با درخشش درونیمان
و هر دو با نور

Sunday, October 30, 2005

رها مثل ابر


با تو سخن می گویم
با تو که نخواستی نغمه عاشقانه خداوند را بشنوی
غمگین مباش ، محبت خداوند ابدی است
آرام بیا و بگذار نسیم زیبای خداوند از وجودت عبور کند
...
با تو سخن می گویم
با تو که گهگاهی به گناهانت می اندیشی
با تو که نخواستی در زمان بیایی و اکنون درون قلبت
زخمی عمیق بوجود آمده و می خواهی آنرا درمان کنی
...
راه خداوند روشن است
تنها دستانت را به او بده و به سرزمین عشق وارد شو
بگذار گناهانت در آستانه راه جا بمانند
آنان را بگذار و حرکت کن
اینگونه سبک خواهی شد
و اینگونه شادمان خواهی گشت
تنها اگر خداوند را بپذیری
اگر دستانت را به دستان او بدهی
و با او همراه شوی
...
آری ، خداوند عاشق است
و تو را می بخشد
و تو را زندگی دوباره می دهد
و می شوی همانند کودکان
اگر بخواهی و عاشقش شوی

Saturday, October 22, 2005

لبخند


خداوندا
روزگاری است که در نور زیبایت ، به زندگی خویش ادامه می دهم
روزگاری است که لبخند را به من بخشیده ای تا بواسطه آن
غمها از سینه ام بیرون روند و پراکنده گردند ، آنگونه که گفته بودی.
...
خداوندا
هجوم سایه ها ، بارها و بارها میان من و تو خواستند جدایی
بیافکنند ، اما قوت تو مانع گردید و قوتم را افزون نمودی.
...
خداوندا
سکوت از خاموشی خویش استفاده کرد تا مرا فریب دهد
و تو آمدی و در سکوتم جای گرفتی.
...
خداوندا
عاشقت شدم ای خداوند و راه بسویت نهادم
آنچنان که راه خویش را فراموش نمودم.
...
خداوندا
هجوم دوباره تاریکی مرا آزاد می دهد.
هجوم بی رحمانه سایه ها ، بار دیگر مرا آزار دادند
و من خشنود گشتم
زیرا راهی که بسوی تو برگزیدم
حقیقت بود
و بدین سبب آزار دیدم.
...
صبر می کنم ای خداوند
صبر می کنم و این شکنجه ها را با لبخندی که تو
به من آموختی ، پاسخ می دهم.
زیرا می دانم
در راه عشق باید هزاران شکنجه را
تحمل نمود تا به معشوق رسید
...
با تو می مانم و عهد دوستی ام را با تو محکم تر می نمایم
تا آنگاه که اراده ات
بر تمامی زمین بوقوع پیوندد
و نور زندگی بخشت ، ما را آرامشی ابدی دهد.
آمین

Tuesday, October 18, 2005

عاشقانه برای تو



آنگاه که با تو سخن گفتم ، به آرامی
تو
آرام بودی
پر از تکامل
و من در اندیشه برداشتن نقص خویش
...
آنگاه که با تو سخن گفتم ، به شادی
تو
شاد بودی
پر از کلمات
و من در اندیشه روح
...
آنگاه که با من سخن گفتی ، در شگفت بودم
و تو
پر بودی از یقین
...
آنگاه که اندیشه ات را
با لذت
بر پهنه دنیا گذاشتی
من در اندیشه خداوند بودم
به تفکری راسخ
...
و آنگاه که سخن نگفتی
برایت هزاران سخن داشتم از روح
و تو هرگز نشنیدی
که نور چیره خواهد گشت
زیرا که نور را در خداوند می نگریستم
و تو چشمانت را گرفتی

Tuesday, October 04, 2005

یک لحظه سکوت


لحظه ای را بیاد بیاور
که در سکوتی مبهم فرو می روی
و به نقطه ای می نگری
بدون آنکه
تفکری داشته باشی
آن لحظه را مقدس بدار
...
هر کدام از ما
شاید برای لحظه ای اندک
به خاطر می آوریم
که برای چه بر روی زمین هستیم
....
هر کدام از ما
بارها و بارها
آزمایش می شویم
تا حقیقت را بیاد آوریم
و با آن باشیم
و روح را بنگریم
که ما را فرا می خواند
و میگوید
سلام بر تو ای برگزیده

Wednesday, September 28, 2005

قدمهای روشن


در زمان
آنگاه که روشنی بود
اندیشه ای دیگر
وجودم را فرا گرفت
و همچنان مشتاقانه
مرا پاسخ گفت
...
چشم هایت را ببند
در چشمان پر نور قلبت
او را خواهی دید

Sunday, September 18, 2005

جایی دیگر


ایستاده در میان نور
آرام و شناور
و آن وعده زیبای خداوند
...
روز بود و خداوند بود
و شب شد
و خداوند بود
و سایه ها بودند
و اقتدار نور
و کودکی در میان روح
...
آرام و شناور
با عشق نظاره می نمود

Wednesday, August 24, 2005

سرزمین سپید

صبر را با تمام وجودت تجربه نما
بگذار زمانهای خداوند پدید آیند
بگذار خداوند آنچه را که شایسته است
در زمان مخصوصش
برایت به انجام برساند
دنیا، محلی است نیکو
برای آنانکه با خداوند تجربه اش می کنند
دنیا ، محلی است مهیب
برای آنانکه خداوند را فراموش می کنند
دنیا ، نسبی است برای من و برای تو
و تو
می دانی که هرچیز
اگر حقیقت بود
نیکویی تمام بود
و می گفت
اما بشارت باد بر آنان که خویش را
در میان این غبار بیابند
و چشمان خود را باز نمایند
تا آنگاه که سپیده دم
خستگی چشمان آنها را از ایشان بگیرد
به حقیقت معتقد باش و بمان با آنانکه
با خداوند عهد دوستی بستند

Wednesday, May 04, 2005

روشن

پرنده ای را دیدم
بر فراز روح
آهسته گفت :
اگر در اندیشه پرواز هستی
سبک باش

Monday, April 25, 2005

كمي بعد

مي داني
صبحگاهان همواره با نغمه اي جديد در درونت
به جريان مي پيوندد
مي گويد :
اگر در توانت نباشد كه كسي را شاد كني ، او را آزرده مساز
مي گويد :
هيچگاه در اوج خشم كسي را براي هميشه ترك مكن
بلكه در آرامش به او فكر كن
مي گويد :
خداوند راهي برايت در نظر گرفته كه اگر آنرا دنبال كني
و اگر در پستي هاي آن هراس به خود راه ندهي
و بر بلنديهايش مغرور مشوي
او را خواهي يافت
و در درخشش درونت
استوار خواهي شد

Friday, March 25, 2005

خلوص كودكانه

صبح بود
: كودكي گفت
آيا ميداني تنها زمينيها هستند كه درب قلك خود را باز مي كنند ؟

Thursday, March 17, 2005

تيره - روشن - خاكستري

هر وقت ميومد بيرون ، جدول خيابون توجهش رو جلب مي كرد
عادت داشت بيشتر مسير رو روي جدول راه بره
رنگ جدول براش خيلي اهميت داشت : سياه - سفيد - حالا دوباره سياه - بعدشم دوباره سفيد
اينو ميگفت و ميرفت تو دنياي خودش
نگاش همش توي آسمون بود ، آسمون نيمه ابري
انگار يك جاي ديگه بود ، تو يك عالم ديگه
اون اوايل فقط روي خونه هاي سياه راه ميرفت
ولي ناگهان
تصميمش عوض شد
با خودش گفت : اشتباه كرده بودم
اون موقع فقط روي خونه هاي سفيد راه ميرفت و خيلي هم وسواس داشت كه يهو پاش
روي خونه سياه نره
چون فكر ميكرد امكان داره اون خونه هاي سياه ، دلش رو عوض كنند و دوباره
مثل قبل دلش بخواد روي خونه هاي سياه راه بره
اين بود كه فقط و فقط روي خونه هاي سفيد راه ميرفت
ولي بازم نشد
يعني نميشد
مگه ميخواست خودشو گول بزنه
نه
اين بود كه با خودش گفت : از اين به بعد هم سياه و هم سفيد
اين بود كه راه رفتنش هم عوض شد
ديگه مجبور نبود از روي خونه هاي سياه بپره و يا برعكس از روي خونه هاي سفيد بپره
ديگه حتي مجبور نبود خودشو گول بزنه
اون ، راه درست رو انتخاب كرده بود
حالا مي تونست مثل اون اول ، هم از خونه سفيد رد بشه و هم از خونه سياه
ولي اين دفعه ميدونست چرا بايد اين مسير سياه و سفيد رو راه بره
چون اين دفعه هوا روشن بود

Friday, February 25, 2005

هر آنچه هستي باز آ


این درگه ما درگه نومیدی نیست
صدبار اگر توبه شکستی بازآ
"ابوسعيد ابوالخير"

اگر بر دل اهريمن ، دل بستي ، باز آ كه هنوز
در خانه پر مهر خداوند ، جايي هست
كه در آن آرامشي گرم تو را فرا خواهد گرفت
: و نغمه اي روحاني از درونت صدا ميزند
باز آ ، باز آ ، صدبار اگر توبه شكستي باز آ
...

Monday, February 07, 2005

در ميان ابرها

در روزگاران قديم ، شهري بود زيبا و قشنگ
آدمهاي آن شهر ، زندگي خوبي داشتند و با همديگر زندگي مي كردند
غذا ميخوردند ، به ميهماني هم ميرفتند و سپس با هم ميخنديدند و سپس
باز هم ميخنديدند
ولي يك روز ، يك آدم بهتر به اون شهر اومد ، به دنبالشم يك عالمه آدم بهتر به
اونجا اومدند ، كم كم اخلاق مردم عوض شد
اونهايي كه قبلا خوب بودند ، احساس كردند ديگه نمي شه با قوانين قبلي زندگي كرد
پس سعي كردند به تغيير در قوانين خودشون و تقليد از اون آدمهاي بهتر
تا اينكه همشون بجز يك نفرشون تونستند قوانين جديد رو ياد بگيرند
اون موقع دوباره همه روزگار خوبي داشتند ، غذا مي خوردند ، به ميهماني هم
ميرفتند ، مي خنديدند و سپس مي تونستند تنهايي هم بخندند
يك چيز جالب ديگه هم ياد گرفته بودند ، اون چيز جالب ، دروغ گفتن بود
و چقدر جالب بود زماني كه حرفهاي غير واقعيشان ، واقعي جلوه مي كرد
كم كم پس از گذشت چندين سال ، اونقدر دروغ و راست با هم قاطي شده بود كه
هر كسي هر حرفي رو ميزد ، بقيه مجبور بودند اون حرف رو با تمامي چيزهايي كه
ياد گرفته بودن مقايسه كنند تا اينكه بفهمند درسته يا دروغه
و اين باعث شد مردم اون شهر زرنگ بشند
اون روزها بازهم مردم غذا ميخوردند ، به ميهماني هم ميرفتند و مي خنديدند
ولي
يك نفر نمي خنديد
يعني نمي فهميد چرا اين مردم با اين چيزها مي خندند
مگه دروغ خوبه ؟ ، مگه بد بودن خوبه و هزاران سوال كه نمي شد با قانون قبلي
اونهارو توجيه كرد و براشون دليل آورد
كم كم شروع كرد به صحبت با مردم ، ولي انگار كسي نمي فهميد اون چي مي گه
بعضي ها بهش مي خنديدند
بعضي ها مسخرش مي كردند
كم كم مردم از دست اون و حرفهاش عصباني شدند و شروع كردند به حرف دراوردن
در مورد او ، و اين حرفها چرخيد و چرخيد تا به گوش حاكم جديد كه اون هم
از همون انسانهاي بهتر بود رسيد
حاكم دستور داد اون مرد رو بگيرند و به زندان بياندازند
مردم از اينكه يك آدم بد از ميانشان به مجازات بد بودنش رسيده خيلي خوشهال
شدند و سپس دوباره خوب و خرم زندگي كردند و
تا آخر عمرشون هم به زندگي قشنگشون ادامه دادند
-------
اكنون پس از سالها ، هنوز هم صداي نفسهاي اون آدم خوب در
بين نسيم به گوشمان مي رسد
ولي عده خيلي كمي از ما هستند كه مي تونند اون رو درك كنند
يادمون باشه ، خوب بودن و درست بودن خيلي زيباتر از بهتر بودنه
اميدوارم كه اين رو درك كنيم
...