Thursday, December 28, 2006

قدمهای سفید

هر روز
نماد یک زندگی است
که با صبح کودکی آغاز می شود
و به غروب کهنسالی ختم می گردد
لیکن
این چنین نیست که غروب را زیبا نتوان نگریست
آنچه غروب عمر را زیبا می نماید
تجربه لحظات توست
...
هر روز
نماد یک زندگی است
آن گونه در آن روز زندگی کن
که صبحی زیبا و غروبی شیرین را
تجربه نمایی

Tuesday, November 14, 2006

ساحل


در پرده شب
صبح را مد نظر آوردم
و خویش را نگریستم
در امتداد افق
در میان دشت خاکستری رنگ زندگی و تجلی روح
قدم می زدم
یارای آن نبود که به روح بپیوندم
زیرا اسیر جسم بودم
و یارای آن نبود که به دشت بپیوندم
زیرا نغمه های روح ، مرا آرامشی بی پایان می بخشید
و من در میان این دو
ستایش نمودم آن یگانه را
و عشق با من
و روح با عشق
و دشت با روح
...
و مرز گسسته شد

Saturday, October 14, 2006

در آغوش آسمان


با تو سخن می گویم
با تو که گهگاه در اندوه به جهت دوری از خداوند
در تنهایی خویش فرو می روی
غمگین مباش
او که ما را آفرید ، ما را یاریگر باشد
زیرا که دستان خداوند به اندازه تمامی ایام عمر ما گشوده است
تا به سوی او برگشته و در آغوش وی قرار گیریم
زین جهت این لحظه را در شادمانی طی کن
و بسوی او بازگرد
زیرا شوق وی افزون تر از شوق توست

Monday, September 18, 2006

به اندازه یک لبخند

هر روز
یک زیبایی ، یک نغمه عاشقانه
یک شروع را به همراه دارد
کافی است که آنرا بیابی و با آن همراه گردی
اینگونه ، همواره شاد خواهی بود
...
گوش کن
این نغمه ها برای توست
این نغمه های برای من است
و برای آنکه در عمیق ترین لحظه خویش
آنانرا جستجو می کند
و بر آن شادمان می گردد
...
به عشق بکوش
تا در تمامی لحظات آسمان
آن گرمای حقیقی را
در تمامی قلب خویش احساس نمایی
و با آن یگانه مهربان همراه گردی
و آنگاه است که بر تو مکشوف خواهد گشت
که خداوند همواره با توست

Saturday, September 02, 2006

زمزمه ای در قلب

گوش کن
نسیمی دل انگیز بر پهنه دشت زندگی ، وزیدن گرفته است
اکنون می توانی آنرا بر روی گونه هایت احساس کنی
دستهایت را بگشا
سبزه های دشت را لمس نما
شاداب و تازه
عاشقانه با نسیم نغمه می خوانند
نغمه ای از عشق ، از شوق ، از آن یگانه روح تسلی بخش
از زیبایی نجات ، از بزرگی گذشت
از آن یگانه محبوب نیکو
...
خداوند من ، رنگهایش بهاری است
سبز ، آبی و عشق
درختهای باغش همیشه شادابند
زیرا در نوازش دست او قرار دارند
تا به ابد

Saturday, August 05, 2006

هـمـراه


آرامشی وصف ناپذیر
با تمامی سپیدی عشق
در آسمانی که روح حقیقت برعرش آن ساکن است
بار دگر مرا در بر گرفت
و فرمود:
آنچنان مباش که درختی تنومند باشی ، لیکن خشک و بی روح
بلکه همانند ساقه ای کوچک باش ، لیکن سبز و شاداب

Wednesday, July 26, 2006

حقیقت

بالا تر از تمامی اندیشه های زمین
جایی که نور ذات یکتای خداوند همه جا را یکسان روشن نموده بود
حقیقت
با چشمانی که محبت و حکمت در آن موج می زد
: مرا فرا خواند و فرمود
بنگر آنان را که خویش را پیروان نور می دانند
بنگر که تا چه حد بر آن استوارند
آیا تمامی آنان براستی حقیقت را یافتند ؟
یا آنگاه که دریافتند که می توان بر همان ذره معرفت
مردمان را مسخ خویش نمود
چشم از حقیقت بستند و بر دنیا فرو رفتند ؟
گفتمش : مرا بازگو تا به چه طریق آنان را بشناسم
لبخندی زد و فرمود : آنان را از میوه های عملشان بشناس
بر میراث آنان بنگر ، آنچه را که از آن حقیقت به تو دادند
آیا فکر می کنی تمامی ایشان به راستی خداوند را جستجو می کردند ؟
آیا ذره نور تجلی بخش خداوند در دل تمامی ایشان بود ؟
و یا فریبی بود از جانب یک مسخ کننده تمام عیار
که از ابتدا درصدد بود که انسان را نابود سازد
...
براستی که حقیقت چیزی است فراتر از اندیشه های زمینی
نه تغییری می پذیرد و نه در زمان نابود می گردد
بلکه با تمام زیبایی و تازگی هایش باقی می ماند
برای آنانکه براستی به دنبال حقیقت هستند
و نه به جهت آنان که به تفکرات زمینی خویش
می خواهند آنرا به مانند ابزاری به جهت پیشبرد اهدافشان استفاده کنند
...
پس تو نیز چنان باش که حقیقت جویان راستین می باشند
و دل خویش را با نور حقیقت خداوند روشن ساختند
و براستی در حقیقت خداوند و با وی حرکت کن
بدین طریق می توانی بر مسیر حقیقت استوار گردی
و برکت خداوند را دریافت نمایی
و آنگاه است که چشمه های حقیقت
از تمام وجودت جاری می گردند

Friday, June 09, 2006

شجاعت

همیشه توی این فکر بودم که چرا باید بگوییم : ترس برادر مرگ است در حالی که می توانیم بگوییم : آرامش ، برادر شجاعت است

گوهری از قلب آسمان

خداوندا
مرا بیاموز که چگونه تو را حمد گویم
مرا بیاموز که چگونه آن آرامش درونی را که تو بخشیدی سپاس گویم
زیرا بر این موضوع واقف گشتم که این آرامش ، هدیه ای است از جانب تو
زیرا این آرامش ، ثمره نیکو کاری هایم نیست
و نه ثمره قدمهایی که در راه تو برداشتم
این یک هدیه است
یک هدیه گرانبها از جانب تو ای خداوند
که بهای آن را فقط تو بجهت من پرداختی
تا مرا از رنج و غم و سختی ها نجات بخشی
و چقدر نیکوست آنگاه که زندگی ام را تقدیم تو می نمایم
تقدیم به تو که مرا به آن هدیه آسمانی ، شادمان ساختی
و این شادمانی و خوشی و آرامش ثمره روح مقدس و بزرگ توست
...
آری
خداوند بر وعده های خویش استوار است
و این است هدیه خداوند برای ما
آرامش درون که آنرا به هیچ بهای مادی
نمی توان بدست آورد
و آنرا به هیچ روزه و عبادت نمی توان بدست آورد
بلکه این یک هدیه است
از جانب خداوند
برای آنان که قلبشان به امید او روشن است

Wednesday, May 17, 2006

غرشی بنام غرور


پرده اول : نگاه
من ، تو ، او
...
پرده دوم : جستجو
من ، دیگر تو نیستی ، اما او هست
بنابراین : من ، من ، او
...
پرده سوم : پاسخ
من ، دیگر به او نیازی نیست ، اما من هستم
بنابراین : من ، من ، من
...
نور : تو کیستی ؟
من : پاسخی هستم برای سوالی که از خاطرم رفت
...
پرده می افتد
خورشید طلوع می کند

Tuesday, May 16, 2006

مــرگ


برای تو می نویسم
برای تو که در لحظه ای نا آشنا و شگفت انگیز
از چرخه تکامل
قرار داری
هراسان مباش
این لحظه باشکوه را
به عشق
که در زندگانی در لحظات خداوند
آنرا جستجو می نمودی
سپری نما
...
می دانی
این لحظه به تو بستگی دارد
به راهی که پیش گرفتی
به آنچه دیگران توهم می پنداشتند
و تو به آن دل سپردی
و بر آن به ایمان ایستادی
به آن نادیدنی
که آنرا
به تمام وجود احساس نمودی.
...
هراسان مباش
مرگ را با خداوند طی کن
و لحظات زیبایش را در عشق بگذران
با او که تمام زندگیت را
در شوق دیدارش طی نمودی
از بلندی ها گذشتی
و بر دره ها محصور نگشتی
...
آری اکنون آن لحظه فرا رسیده است
تو را می طلبد
تا سفری زیبا و دل انگیز را
به سوی سرزمین سبز خداوند آغاز کنی
و با او شوی و با او بمانی
...
مرگ
زیباترین رسیدن است
و شگفت انگیز ترین آنها
پس عاشقانه آنرا پذیرا باش
و در او شادی نما

Saturday, March 11, 2006

آرامش تاریک


وقتی که تاریکی غرایز به سراغت میاد
دور تا دور قلبت رو
یک شبح سیاه می خواد با دستای تاریکش بگیره
اون وقت
فقط و فقط برای لحظاتی کوچک اما عمیق
خداوند به ذهنت میاد
و با صدایی آرامش بخش
که در اون لحظه شاید اصلا به اون توجهی نداشته باشی
به تو می گه
این زمان ، داری گناه می کنی
مواظب باش
چون این گناه باعث می شه
از من دور بشی
و بری عقب توی تاریکی
و دوباره مجبور بشی با چشمانی که دیگه چیزی نمی تونه ببینه
دست و پا بزنی
و به هزاران مانع برخورد کنی و به زمین بیافتی
و من رو صدا بزنی
بارها و بارها با حنجره ای که نای فریاد زدن نداره
تا دوباره کمکت کنم
و بازهم به درون نور آرامش بخش من وارد بشی
با تنی خسته که از برخورد تو با دیوار های تاریک توهم
دچار زخمهای عمیقی شده
و شاید نتونی تا مدتی از نور و گرمای من بهره اصلی رو ببری
چون باید صبر کنی تا اون زخمها
یکی یکی خوب بشند
و چشمای نابینای تو دوباره بتونه نور من رو ببینه
این یک زمان طولانی است
و اگر صبر نکنی
دوباره خسته می شی
و با اینکه بدنت هنوز زخمی است
دوباره لذت تاریکی روی قلبت سایه می اندازه
دوباره نابینا میشی
و دوباره می افتی توی تاریکی
و باز هم
وقتی که می فهمی اون تاریکی
چیزی جز یک توهم نبود
و به سرعت
تمام لذت های اون به ذلت برای تو تبدیل شده
با چشمای نابینا شدت
توی تاریکی به دنبال خدا می گردی
به دنبال اون نوری که همیشه توی دلت
خلا اون رو احساس می کنی
به جستجو می پردازی
و اون رو صدا می زنی
تا دوباره دستاتو بگیره و به روشنایی وجودش ببره
ولی این دفعه مواظب باش
و سعی کن حافظت خوب کار کنه
تا دوباره دچار فراموشی نشی
تا دوباره نابینا نشی
تا دوباره زخمی نشی
و با خدای پر از محبت بمونی
تا وجودت برای همیشه
گرم و روشن باقی بمونه

Tuesday, February 28, 2006

استوار



فرشته ای را دیدم
پایهایش بر زمین و دستانش بر فراز ابرها
به غایت ایستاده بود
مرا پرسید : ایستادگی را آموخته ای
گفتمش : بازگو تا بدانم
گفت : به روح ایستاده باش ، نه آنکه بر قامت.
...
قدمهایش
یکی پس از دیگری
سنگهای جاده خاکستری رنگ زندگی را می پیمود
و اندیشه هایش
لحظه به لحظه ، گسترده تر می گشتند
تا آنگاه که بر خود نگریست
و خویش را دانه قاصدکی یافت
بر فراز دشتی آبی رنگ
و قلبش پر بود از امید
امید به نسیمی دل انگیز
که وی را به زمینی نیکو هدایت نماید